جوهر سخن

جان نباشد جز خبر در آزمون
تخصص گرایی از مشخصه های دنیای مدرن است. دامنه بی پایان علوم و فنون، ادمی را ناگریز از روی آوردن انغماری در یکی از این رشته ها کرده است. این که این وضعیت خوب است یا بد، حف دیگر است اما آنچه که همه به آن مقرند، ناگزیری از این حالت است. اگر نه سنت گرایان امروز یکی از آفات جوامع اسنانی را همین تولید آدم هایی می دانند که رشد متوازن را فرونهاده و هرکدام در یک زشته قد کشیده اند. اگر درست نگاه کنیم ادمهای روزگار ما همگی کاریکاتورهایی هستند که یکی از اعضای بدنشان از بقیه به شکل مشمئزکننده‌ای متمایزند. این حالت البته در صنعت و فن نه تنها عیب نیست که حسن است و از قدیم هم بوده است. هیچکس به آهنگر خرده نمیگرفته که چرا زرگری نمیدانی و کفاشی را شماتت را نمیکرده که چرا خیاطی نیاموخته ای. اما وقتی پای علوم انسانی به میان می آید سخن به این سادگی نیست. اکر ما قبول کنیم که فرهیختگی آأمی با دانش آموزی او ربط مستقیم دارد و این سخت مولانا را نیز تصدیق کنیم که:
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر
از چه رو زان که فزون دارد خبر

در آن صورت نمی توان گفت که این فرهیختگی تنها با یکی از این علوم حاصل می شود و باقی در تکامل آدمی نقشی ندارند. گذشته از اینکه امروزه ربط و نسبت تکمیلی علوم با یکدیگر و بده بستان اینها یک امر مسلم است. از طرف دیگر زاویه ی نگرش آدمی برجهان و نقش آن در شناخت نیز روشن شده و فردی که در غلمی فرورفته باشد و از علوم دیگر پاک بریده، ناگزیر جهان را از زاویه همان تخصصش خواهد نگریست و این محدودیت او را از مزایای زوایای دیگر محروم خواهد ساخت. گذشته از اینکه انغمار در موضوعی و بی خبر ماندن از موضوعات دیگر به انسان نوعی تغافل تکبرآمیز می بخشد به نوعی که ریاضیدان بیرون از عالم ریاضی هیچ امری را قابل تامل نمی داند و همینطور عالم تاریخ و فیزیک و شیمی و این خود بنیادی و غرور علمی، راه گفتگو را نیز میان آنها سد کرده. اما واقعیت این است که از همان روزگار، ادمی به محدودیت ذهن و فرصت و امکانات خودش واقف بوده و ما از «دموکریت» فیلسوف دنیای باستان این سخن را شنیده ایم که می گوید: «اگر میخواهی هیچ چیز ندانی، سعی کن همه چیز را بدانی». آنها این مهم را دریافته بودند که آدم ها همگی این شانس را ندارند که مجال تفقه و تدبرهای اصیل را بیابند. این است که برخی به دنبال پیشه های معمولی زندگی باشند و سرگرم محسوس شوند و برخی دیگر اما اندک تر به دنبال تاملات اولی و معقولات ثانیوی بروند. با درک این ضرورت بوده که هر چه به سمت دنیای مدرن حرکت میکنیم تخصص گرایی نیز بیشتر می شود و آدمیان سودای علامه شدن و انسان کامل شدن را از سر بیرون میکنند و در عوض به انسانهای ناقص اما تواناتر در امور جزیی توجه نشان می دهند. انسانهایی که دکتر و مهندس هم اگر باشد همگی از جهات بسیاریبی سوادند و در شمار عامه می روند. حال سوال این است که با این جمع کثیر عامه چه باید کرد و با فرهنگ پذیری و فرهیختگی آنها چه باید کرد؟ هر چند در دنیای قدیم فرهنگ بیشتر شفاهی بوده و این به توده ها کمک میکرده تا بسواد و با سواد در فراگرفتن آن سهیم شوند، اما باز هم مربیان تربیتی جهان کلاسیک برای این قشر از مردم فکرهایی داشته اند که ر جای خودش لازم به تحقیق بیشتر است.